• وبلاگ : کنج دل🩶
  • يادداشت : سپيد
  • نظرات : 0 خصوصي ، 16 عمومي
  • ساعت ویکتوریا
     
    من که مدتهاست سرم پر شده از موهاي سفيد . ولي من ازشون ناراحت نميشم چون دلم ميخاد هر چه زودتر عمرم بگذره و تموم شه . تو اين دنيا هيچ چيزي دلم رو شاد نمي کنه . تنها ناراحتي بعد رفتنم وانياست . تو زندگي من خدا تمام چيزائي رو که ازشون بدم ميومد يا مي ترسيدم خييييييييييييلي قشنگ يکي يکي به سرم اورد يه ترس خيلي بزرگم هميشه اين بوده که بچه م بي مادر بزرگ شه . نمي دونم شايد اينکه اينقدر مي ترسم بخاطر اينه که قراره اتفاق بيفته . ولي خوب بعدشم ميگم خوب بيفته مگه تو نهج البلاغه نخوندي هر کس يه خدائي داره خوب خداي وانيا هم بزرگه . در مورد اختلاف سن هم بهت حق ميدم ولي خوب ديگه دنيا و زمونه است منم با وانيا 30 سال اختلاف سن دارم شايد اونم يه روزي چنين حسي داشته باشه . و اما سرما که اينجا داره بيداد مي کنه ولي فقط سرد و خشک حتي يه نم بارونم توش نيست . مريضياي اينجا هم تمومي نداره چند روز خوب ميشي دوباره از اول مي افتي . فقط خدا رحم کنه و بس ....
    پاسخ

    بهار جان اصلا از اين حرفا نزن .دخترت بزرگترين شادي و اميد زندگيته . يه لبخندش بايد تو رو لبريز از شادي کنه . به هر حال يه روزايي تو زندگي هممون هست که اين حسا رو داريم . خدا واسه همه ادما خدايي ميکنه و تا نخواد برگي از درخت نميافته . همون خدا هم خواسته که به خودمون و زندگيمون بها بديم . همون نهج البلاغه که ميخوني . مگه حضرت علي نفرموده که در اين دنيا چنان زندگي کن که گويي مرگي وجود نداره و به آخرتت جوري فکر کن که گويي آخر زندگيت فرا رسيده . منم از خيلي مسائل واهمه داشتم و اتفاقا براي خودم هم پيش اومده ولي اونا رو يه امتحان ديدم و اصلا فکر نميکنم بقيه چيزايي رو هم که ازش ميترسم قراره به سرم بياد . هميشه مثبت بيانديش . ميگن افکار به کردار تبديل ميشن . وقتي به چيزاي منفي فکر نکني بهشون بها ندادي و ازت دور ميشن . در مورد اختلاف سن هم گفتم که اون موقع اينطور نبوده . الان وقتي باران و وانيا بزرگ بشن تقريبا همه هم سن و سالاشون شرايط يکساني دارن . تو هم مثل من اميدوار باش بهار جان .