• وبلاگ : کنج دل🩶
  • يادداشت : عروسي عروسي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت ویکتوریا
     
    سلام . خوبي صحرا ؟ وااااااااااااااي چقدر دلم ميخاست بيام و وانيا نمي ذاشت . الان بابک بردتش خونه مامانش تا من بتونم يه کم بيام نت . خوشحالم عروسيا رو رفتي و بت خوش گذشته انشالا هميشه به عروسي . در مورد خواب هم انشالا که خيره . من متنفرم از خواب بد . تا چند روز اعصابم رو بهم مي ريزه . يه شب خواب ديدم طه دور از جونش مرده از بس گريه کردم و تو خواب داد زدم تا چند روز کلافه بودم . راستي نمي دونم چرا بچه هاي ما ماشالا ايييييييينقدر استعداد رقاصي دارن ؟ وانيا هم واسه خودش يه پا رقاص شده .....
    پاسخ

    سلام بهار جونم .امان از دست اين وروجکها .خوشحالم کردي اومدي .والا ما هم هر چي تو اين ماه داريم به باران سينه زدن ياد ميديم ياد نميگيره و به جاش ميرقصه. يکي ندونه ميگه اينا عجب رقاصاي بي دين و ايمانين . قربون وانيا جوني برم عکساشو بذار ديگه . حتما بعد خواب بد ديدن صدقه بده عزيزم . منم اين کارو کردم .