• وبلاگ : کنج دل🩶
  • يادداشت : ميگن برادر مرگه
  • نظرات : 4 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت ویکتوریا
     

    اول بذار يه ماچ بفرستم واسه اون جيگري خانومي و حسابي بچلنومش ايــــــــــــــــــــــــم آخيــــــــش

    خب حالا با فراغ بال: سلام

    راستش من خيلي از حرفاتو درک نمي کنم چون فقط دوران بلوغم بود که فکر مي کردم مادرم واسم کم گذاشته اما بعدش ديدم که نه، نه تنها کم نذاشته که خيلي هم زياد تر از توان و وظيفه اش واسم کرده. اما ترس و نگرانيتو درک مي کنم. خداييش وجودشون، نفسهاشون، دعاهاشون و گرمي اون نگاه مهربونشون خيلي از تهي هاي زندگي رو پر مي کنه.

    فقط مي تونم از درگاه خداوند براي همه شون سلامتي و عمر طولاني با عزت مسئلت کنم.

    يادت نره گلم، تو الان خودتم يه مامان خانومي هستي که بايد به ترسها غلبه کني و بندازيشون دور، چون گلاي باغ زندگيت به وجودت خيلي خيلي نياز دارند.

    پاسخ

    اول يه ماچ آبدار از طرف باران رو لپ خاله گلش دوم خدا رو شکر که اين حس رو نسبت به مادرتون داريد.راستش من اصلا تو سن بلوغ يا حتي سالها بعد اينجور نبودم ولي با گذشت ساليان و چشيدن غربت و برخورد با ادما به اين درک رسيدم و باور کن اين يه حس گذرا و کاذب نيست .هر کس تا حالا برخوردي با مادرم داشته اينو فهميده و گاها بيان کرده و باعث تشديد حس من شده.